۱۰ کتاب رولد دال؛ فانتزی‌نویس برتر جهان

اکثر کودکان دلبسته‌ی قصه‌های فانتزی هستند چون می‌توانند دنیایی متفاوت را تجربه ‌کنند که در آن کوتوله‌ها، غول‌ها، جادوگران، پریان، آدم‌فضایی‌ها، جانواران عجیب و غریب و اسباب‌بازی‌ها جان می‌گیرند، حرف می‌زنند و شبیه انسان‌ها می‌شوند. رولد دال که سالانه ۲۵۰ میلیون نسخه از آثارش فروخته می‌شود یکی از بزرگ‌ترین فانتزی‌نویسان جهان است. او همچنین به عنوان خلبان جنگنده، افسر اطلاعاتی، مورخ شکلات و مخترع فعالیت داشت. در این مطلب قصد داریم ۱۰ کتاب‌ او را معرفی کنیم. اما پیش از آن زندگی‌اش را مرور می‌کنیم.

دوران کودکی رولد دال

پسر هارولد دال و سوفی مگ‌دالن زوج نروژی که در ۱۳ سپتامبر ۱۹۱۶ در شهر لندداف ولز به دنیا آمد، به افتخار رولد آموندسن ماجراجوی نروژی که به قطب جنوب رسید رولد نامیده شد. چهار سال بعد از تولد او خواهر بزرگ و پدرش درگذشتند. مادرش به وصیت همسرش عمل کرد و رولد را برای تحصیل به مدرسه‌ی شبانه‌روزی سنت‌پیتر در وستون سوپرمار فرستاد. رولد در سال ۱۹۲۹ به مدرسه‌ی رپتون در دربی‌شایر رفت و در آن‌جا علاوه‌بر ادبیات و عکاسی به فوتبال و اسکواش علاقه نشان داد. او بارها همراه همکلاسی‌هایش به مراسم چشیدن شکلات دعوت شد که بعدها الهام‌بخش نوشتن رمان «چارلی و کارخانه‌ شکلات‌سازی» شد.

خلبان، دیپلمات، نویسنده

عشق دال به سفر او را به کانادا و شرق آفریقا برد. جایی که تا شروع جنگ جهانی دوم در یک شرکت نفتی کار می‌کرد. او در ۲۳ سالگی به نیروی هوایی سلطنتی پیوست. در سال ۱۹۴۰، بر اثر سقوط گلادیاتور به شدت آسیب دید. شش ماه بعد از بهبودی، در نبرد آتن شرکت کرد. بعدها، بعد از اعزام به واشنگتن، اطلاعاتی در اختیار MI6 سرویس جاسوسی بریتانیا قرار داد. در سال ۱۹۴۲ دستیار وابسته‌ی هوایی در سفارت بریتانیا شد.

نویسندهی موفق

اولین کتاب او برای کودکان «گرملین‌ها» بود که در سال ۱۹۴۳ منتشر شد. دال در این کتاب قصه‌ی موجودات کوچک شیطانی که بخشی از فرهنگ عامه‌ی نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا بودند را روایت کرد. در ادامه او محبوب‌ترین داستان‌های کودک و نوجوان قرن بیستم را مثل «چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی»، «ماتیلدا»، «جیمز و هلوی غول‌پیکر»، «غول بزرگ مهربان»، «آقای روباه شگفت‌انگیز»، «جادوگرها» و «داروی شگفت‌انگیز جورج» نوشت. از داستان‌های دال بین سال‌های ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۸ برای ساخت چندین سریال اقتباس شد. یکی از موفق‌ترین اقتباس‌ها را استیون اسپیلبرگ انجام داد و فیلم سینمایی «غول بزرگ مهربان (BFG)» را ساخت.

جوایز، میراث و مرگ

دال در ۲۳ نوامبر ۱۹۹۰ بعد از مبارزه‌ی طولانی با سرطان خون در ۷۴ سالگی در شهر آکسفورد درگذشت. او در کلیسایی در باکینگهام‌شر همراه با نشانه‌ها و علایم اسنوکر، شکلات‌ها، اره‌برقی و مدادهای HB به خاک سپرده شد.

داستان‌های کوتاه‌اش – کسی مثل تو (۱۹۵۴)، صاحبخانه (۱۹۵۹) و قصه‌های غیرمنتظره (۱۹۸۰) – جایزه‌ی ادگار آلن‌پو را برایش به ارمغان آوردند. جایزه‌ی کتاب کودکان وایت‌برد و جایزه جهانی فانتزی را برای یک عمر تلاش دریافت کرد.

بهترین کتاب‌های رولد دال

۱- ماتیلداماتیلدا

«ماتیلدا» دختری کوچک است که پدر و مادرش دوست‌اش ندارند. پدرش فکر می‌کند ابله است. او هم برای این‌که از پدرش انتقام بگیرد کارهای عجیب و غریب می‌کند. «ماتیلدا» در پنج‌ونیم سالگی وارد مدرسه می‌شود و با معلم‌اش جنیفر هانی دوست می‌شود که از توانایی‌های فکری دختربچه شگفت‌زده شده است. خانم هانی سعی می‌کند «ماتیلدا» را به یک کلاس بالاتر منتقل کند، اما مدیر مستبد، خانم آگاتا ترانچبول، مانع می‌‌شود. خانم هانی همچنین سعی می‌کند با آقا و خانم ورم‌وود در مورد هوش دخترشان صحبت کند، اما آن‌ها موضوع را جدی نمی‌گیرند. چون مادر ادعا می‌کند که «مغز بودن» یک از ویژگی بد دختربچه است.

در بخشی از رمان «ماتیلدا» که با ترجمه‌ی محبوبه نجف‌خانی توسط کتاب چ نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«نکته‌ی خنده داری که در مورد پدر و مادرها وجود دارد این است که، حتی اگر فرزندشان چندش آورترین موجود عالم هم باشد، باز گمان می کنند تحفه ای بی همتاست! بعضی از آن ها، از این هم فراتر می روند و عشق به فرزند، چنان کورشان می کند که خیال می کنند رگه هایی از نبوغ در فرزندشان هست! البته تا این جای کار، زیاد اشکال ندارد. چون، به هر حال تا بوده، چنین بوده! اما امان از وقتی که درباره ی هوش سرشار بچه های نفرت انگیزشان برای ما سخن پراکنی می کنند! آن وقت است که فریادمان به آسمان بلند می شود: “یک لگن بیاورید! حال مان دارد به هم می خورد.»

کتاب ماتیلدا اثر رولد دال

۲- چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازیچارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی

ویلی وانکا مالک کارخانه‌ی شکلات‌سازی مشهوری است که بعد از اینکه جاسوس‌ها اسرار مربوط به کارخانه را دزدیدند، همه‌ی کارمندان‌اش از جمله پدربزرگ چارلی را اخراج می‌کند و به هیچ‌کس اجازه ورود به کارخانه را نمی‌دهد.

یک روز ویلی وانکا به همه‌ی دنیا اعلام می‌کند که پنج بلیت طلایی را توی پنج بسته‌ی شکلات وانکا قرار داده ‌است. کسانی که بلیت‌ها را پیدا کنند برنده‌ی بازدید از کارخانه می‌شوند. یکی از بازدیدکننده‌ها برنده‌ی جایزه استثنایی می‌شود. چارلی (پسر خانواده‌ای فقیر) و چهار بچه‌ی دیگر برنده‌ی بازدید می‌شوند. در حین بازدید ویلی وانکا هر کدام از بچه‌های بد را با چیزی مربوط به نقطه ضعف‌شان وسوسه می‌کند تا دستورات‌اش را اجرا نکنند. همه به جز چارلی از دور خارج می‌شوند.

ویلی وانکا که هدفش از اول انتخاب بهترین بچه به عنوان وارث کارخانه ‌است از چارلی می‌خواهد برای کار و زندگی به کارخانه بیاید به شرطی که از خانواده‌اش جدا شود، چون معتقد است خانواده چشمه‌ی خلاقیت شکلات‌ساز را می‌خشکاند. این طرز فکر به دوران کودکی‌اش برمی‌گردد که پدر دندان‌پزشک‌اش به او اجازه نمی‌داد شکلات بخورد. وانکا بعد از این‌که مخفیانه شکلات می‌خورد از خانه فرار می‌کند تا به دنبال رویایش برود.

چارلی حاضر به ترک خانواده‌اش نمی‌شود و پیشنهاد ویلی وانکا را رد می‌کند. او کارخانه و همه‌ی شکلات‌های دنیا را با خانواده‌اش عوض نمی‌کند. بعد از مدتی ویلی وانکای افسرده دوباره به سراغ چارلی می‌رود. چارلی به او کمک می‌کند تا با پدرش ارتباط برقرار کند. ویلی وانکا به چارلی اجازه می‌دهد خانواده‌اش را به کارخانه بیاورد تا همه با هم به خوبی و خوشی زندگی کنند.

در بخشی از رمان «چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی» که با ترجمه‌ی محبوبه نجف‌خانی توسط نشر افق منتشر شده، می‌خوانیم:

«چارلی دستش را دراز کرد وصفحه ی تلویزیون را لمس کرد و یکدفعه انگار که معجزه شده باشد، یک بسته شکلات توی دستش آمد. و آن قدر تعجب کرد که چیزی نمانده بود شکلات از دستش بیفتد. آقای وانکا فریاد زد:« بخورش! زود باش بخورش! خیلی خوشمزه است! همان شکلات است! فقط توی راه کوچک تر شده، همین وبس!» بابا بزرگ جو نفس زنان گفت:« معرکه است! این… این … این معجزه است.»

کتاب چارلی و کارخانه ی شکلات سازی اثر رولد دال

۳- آقای روباه شگفت‌انگیزآقای روباه شگفت‌انگیز

آقای فاکس روباهی مکار و باهوش است که همراه همسر و چهار فرزندش زیر درخت زندگی می‌کند. او سعی می‌کند از دست مزرعه‌داران بدجنس، خسیس و خشن خلاص شود. آن‌ها به خاطر این‌که «آقای روباه شگفت‌انگیز» از مزرعه‌ها دزدی می‌کند از بیل مکانیکی برای خراب کردن لانه‌اش استفاده می‌کنند. وقتی کارشان تمام می‌شود. خسته و کوفته کنار سوراخ چادر می‌زنند. آقای روباه فکر بکری می‌کند و همراه خانواده‌اش زیر زمین تونل حفر می‌کند و به اتاق مرغ‌ها، غازها و نوشیدنی‌های مزرعه می‌رسد. در مسیر گورکن و دوستان‌اش را می‌بینند که از دست مزرعه‌داران ناراحت هستند. «آقای روباه شگفت‌انگیز» برای‌شان غذا می‌دزد و میهمانی برگزار می‌کند، در حالی که مزرعه‌داران هم‌چنان روی زمین منتظرند تا روبا‌ه‌ها از سوراخ بیرون بیایند.

در بخشی از رمان «آقای روباه شگفت‌انگیز» که با ترجمه‌ی محبوبه نجف‌خانی توسط نشر افق منتشر شده، می‌خوانیم:

«بین گفت: تو را از سوراخ پایین می فرستیم تا او را بالا بیاوری. برو پایین، کوتوله بدبدخت! بونس در حالی که فرار می کرد، جیغ زد: نه، من نه! بین لبخند بیمارگونه ای زد. وقتی می خندید، میشد لثه های قرمزش را دید. بیشتر از آنکه دندان دیده شود، لثه دیده می شد. او گفت: پس فقط یک کار دیگر می توانیم بکنیم. ما کاری می کنیم که از گرسنگی بیرون بیاید. ما همین جا چادر می زنیم و شب و روز مراقب سوراخ می شویم. او بالاخره بیرون می آید. مجبور است که بیرون بیاید. بنابراین بوگیس و بونس و بین پیغام فرستادند تا از مزرعه هایشان چادر، کیسه خواب و غذا بیاورند.»

کتاب آقای روباه شگفت انگیز اثر رولد دال نشر افق

۴- جادوگرهاجادوگرها

پسربچه‌ی انگلیسی نروژی‌تبار همراه مادر و پدرش به نروژ می‌رود تا در تعطیلات کریسمس مادربزرگش را ببیند. مادر و پدرش در تصادف رانندگی کشته می‌شوند. مادربزرگش سرپرستی او را به عهده می‌گیرد و برایش داستان‌هایی از جادوگرها تعریف می‌کند. بعد از مدتی نوه و مادربزرگ طبق وصیت‌نامه‌ی پدر بچه به انگلستان برمی‌گردند. نوه از دست جادوگر فرار می‌کند. پسر و مادربزرگ تصمیم می‌گیرند تعطیلات تابستان را در نروژ سر کنند. اما مادربزرگ سینه‌پهلو می‌کند. آن‌ها به جنوب انگلستان می‌روند و در هتلی که اجلاس سالانه‌ی «جادوگرها» در حال برگزاری است مستقر می‌شوند. جادوگر اعظم پسربچه را به موش تبدیل می‌کند. در آخر او و مادربزرگ‌اش همه‌ی جادوگرهای انگلستان را به موش تبدیل می‌کنند.

در بخشی از رمان «جادوگرها» که با ترجمه‌ی محبوبه نجف‌خانی توسط نشر افق منتشر شده، می‌خوانیم:

«این یک افسانه نیست؛ بلکه داستانی درباره‌ی جادوگرهای واقعی است. جادوگرهای واقعی سوار بر جاروی دسته دار این طرف و آن طرف پرواز نمی کنند؛ حتی کلاه و شنل سیاه هم نمی پوشند. آن ها اهریمن، حقه باز و موجودات غیرقابل اعتمادی هستند که تغییر چهره می دهند و خود را به شکل خانم های معمولی و مهربان در می آورند. اگر شما با یکی از آن ها رو به رو شوید، چه می کنید؟»

کتاب جادوگرها اثر رولد دال

۵- غول بزرگ مهربانغول بزرگ مهربان

سوفی دختری هشت‌ساله نمی‌تواند در پرورشگاه بخوابد. او که از پنجره به بیرون نگاه می‌کند مرد غول‌پیکر مرموزی را در خیابان می‌بیند که چمدان و شیپور به دوش می‌کشد. سوفی سعی می‌کند در تخت‌خواب قایم شود اما غول او را از پنجره بیرون می‌کشد و به غاری بزرگ در سرزمینی دورافتاده می‌برند. سوفی که فکر می‌کند خورده خواهد شد زیر لب دعا می‌خواند. غول می‌خندد و می‌گوید منشا و نژاد مردم بر طعم‌شان تاثیر‌گذارند. یونانی‌ها طعم چربی می‌دهند، در حالی که اهل پاناما طعم کلاه می‌دهند. او توضیح می‌دهد انسان‌خوار نیست، چون «غول بزرگ مهربان» است.

در بخشی از رمان «غول بزرگ مهربان» که با ترجمه‌ی گیتا گرکانی توسط کتاب چ نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«یتیم خانه کاملا ساکت بود. نه صدای حرفی از طبقه ی پایین می آمد و نه صدای پایی از طبقه‌ی بالا. پنجره ی پشت پرده باز باز بود، ولی صدای پای کسی از پیاده رو شنیده نمی شد و هیچ ماشینی در خیابان حرکت نمی کرد. کوچک ترین صدایی به گوش نمی رسید. سوفی به عمرش چنین سکوتی را به یاد نداشت. با خود گفت: شاید این همان زمانی است که به آن ساعت جادوگران می گویند. روزی کسی در گوشی به او گفته بود که نصفه های شب، وقتی همه ی بچه ها و آدم بزرگ ها در خوابند و هفت پادشاه را خواب می بینند، زمان مخصوصی هست که به آن ساعت جادوگران می گویند. در آن ساعت، همه‌ی نیروهای تاریکی از مخفیگاه‌های شان بیرون می آیند و دنیا را تصاحب می کنند.»

کتاب غول بزرگ مهربان اثر رولد دال نشر کتاب چ

۶- داروی شگفت‌انگیز جورجداروی شگفت‌انگیز جورج

پدر و مادر جورج کرانکی هشت‌ساله بیرون از خانه مشغول خرید مواد غذایی هستند. پسرشان را پیش مادربزرگ‌اش گذاشته‌اند که او را با گفتن این‌که دوست دارد حشره بخورد می‌ترساند. جورج هم برای این‌که مادربزرگ را تنبیه کند، ترکیب دئودورانت، شامپو، روغن موتور، سس ترب کوهی، داروی حیوانات، ضدیخ، پودر لباس‌شویی و … را در آشپزخانه می‌پزد و به ‌عنوان دارو به مادربزرگ می‌دهد. مادربزرگ به اندازه‌ی خانه بزرگ ‌می‌شود و از پشت بام بیرون می‌زند. آقا و خانم کرانکی به خانه برمی‌گردند و با دیدن مادربزرگ غول‌پیکر هیجان‌زده می‌شوند. پدر به جورج می‌گوید دارو را به بقیه‌ی حیوانات مزرعه بدهد. مادربزرگ از نادیده گرفته شدن و گیر کردن در خانه شکایت می‌کند. آقای کرانکی جرثقیلی کرایه می‌کند تا او را از خانه خارج کند.

صبح روز بعد آقای کرانکی می‌خواهد دارو را به کشاورزان بفروشند. اما جورج مواد تشکیل دهنده‌ را به خاطر نمی‌آورد. مادربزرگ جورج که مجبور است در انبار بخوابد، عصبانی‌تر شده و با صدای بلند اعتراض می‌کند، فنجان دارو را از دست جورج می‌گیرد، سر می‌کشد و کوچک می‌شود.

در بخشی از رمان «داروی شگفت‌انگیز جورج» که با ترجمه‌ی محبوبه نجف‌خانی توسط نشر افق منتشر شده، می‌خوانیم:

«صبح روز شنبه، مادر جورج به او گفت: می خواهم برای خرید بروم به دهکده. پسر خوبی باش و شیطنت و بازیگوشی هم نکن! گفتن چنین حرفی به پسربچه ای کوچک، هر وقت که باشد، کار احمقانه ای است. چون این حرف، فوری او را به این فکر می اندازد که چه شیطنت هایی می تواند بکند. مادر دوباره گفت: در ضمن یادت نرود که ساعت یازده داروی مادربزرگ را به او بدهی. با گفتن این حرف، بیرون رفت و در را پشت سرش بست. مادربزرگ، که روی صندلی کنار پنجره چرت می زد، یکی از چشمان ریز و شرورش را باز کرد و گفت: شنیدی که مادرت چی گفت، جورج؟ داروی من یادت نرود. جورج گفت: نه، مادربزرگ؛ یادم نمی رود. – برای یک بار هم که شده، در غیبت مادرت سعی کن درست رفتار کنی. – چشم مادربزرگ. جورج خیلی حوصله اش سررفته بود. او خواهر و برادر نداشت. پدرش هم کشاورز بود و مزرعه ای که در آن زندگی می کردند، کیلومترها از مزرعه های دیگر فاصله داشت.»

کتاب داروی شگفت انگیز جورج اثر رولد دال

۷- انگشت جادوییانگشت جادویی

دختری هشت‌ساله در مزرعه‌ای در حومه‌ی یکی از شهرهای انگلیس زندگی می‌کند. در همسایگی او خانواده‌ی گرگ زندگی می‌کنند که به شکار علاقه دارند. انگشت شست دختر قدرت زیادی دارد. هر وقت عصبانی می‌شود با آن کارهای خارق‌العاده انجام می‌دهد. یک روز او خانواده گرگ و دو پسرش را می‌بیند که آهو شکار کرده‌اند. وقتی به آن‌ها می‌گوید کار خوبی نکرده‌اند، مسخره‌اش می‌کنند و می‌خواهند چند اردک شکار کنند. دختربچه عصبانی می‌شود. «انگشت جادویی»‌اش، خانواده‌ی گرگ را نشانه می‌گیرد. روز بعد آن‌ها می‌بینند که قدشان کوتاه شده و به جای دست، بال دارند. خانواده تعجب می‌کنند ولی تصمیم می‌گیرند کمی پرواز کنند. ناگهان می‌بینند تعدادی اردک وارد خانه‌شان شده‌اند و با تفنگ‌هایی که از خانه برداشته‌اند می‌خواهند آنها را نشانه بگیرند. خانواده‌ی گرگ به اردک‌ها التماس می‌کنند آن‌ها را نکشند. اردک‌ها می‌گویند شرط‌اش این است که هیچ‌وقت شکار نکنند. آن‌ها قول می‌دهند و به حالت عادی برمی‌گردند.

در بخشی از رمان «انگشت جادویی» که با ترجمه‌ی محبوبه نجف‌خانی توسط نشر افق منتشر شده، می‌خوانیم:

«مزرعه‌ی همسایه ما متعلق به آقا و خانم گرک است. آن ها دو بچه دارند که هر دو پسرند. اسم یکی شان فیلیپ و دیگری ویلیام است. من گاهی به مزرعه شان می روم و با آن ها بازی می کنم. من دختری هشت ساله هستم. فیلیپ هم هشت ساله است. ویلیام سه سال بزرگتر است و ده سال دارد. چی؟ اوه، خیلی خب، باشد. او یازده ساله است. هفته پیش، برای خانواده گرک اتفاق بامزه ای افتاد. سعی می کنم به بهترین وجه آن را برای تان تعریف کنم. خوب، کاری که آقای گرک و پسرهایش بیشتر از هر چیزی دوست داشتند، شکار بود. هر صبح شنبه، آن ها تفنگ های شان را برمی داشتند و برای شکار حیوان ها با پرنده ها به بیشه زار می رفتند. حتی فیلیپ که فقط هشت ساله است، برای خودش تفنگی داشت.»

کتاب انگشت جادویی اثر رولد دال

۸- جیمز و هلوی غول‌پیکرجیمز و هلوی غول‌پیکر

جیمز هنری تروتر، پسری چهارساله و معمولی، زندگی خیلی خوبی دارد، اما یتیم می‌شود، برای این‌که یک کرگدن که از باغ وحش لندن فرار کرده با این‌که گیاه‌خوار است، پدر و مادرش را می‌خورد. برای همین مجبور می‌شود با دو عمه‌اش سپایکر و سپونژ زندگی کند که آزارش می‌دهند. سه سال بعد، موقعی که دارد در جنگل هیزم می‌شکند با مرد غریبه‌ای ملاقات می‌کند که از بدبختی‌های جیمز خبر دارد. به او کیسه‌ی کوچکی می‌دهد که با خوردن‌اش به ثروت و خوشبختی می‌رسد. اما کیسه از دست جیمز می‌افتد و بلورهای سبز در زمین محو می‌شوند. بعدها از درخت هلویی که آن‌جا سبز شده هلوی عظیمی عمل می‌آید. عمه‌ها قصد دارند با نمایش دادن هلو پولی به جیب بزنند، اما جیمز از سوراخی وارد هلو می‌شود و با هزارپا، ملخ، کفش‌دوزک و کرم ابریشم ملاقات می‌کند. هلو با کمک هزارپا از درخت جدا می‌شود و در اقیانوس اطلس می‌افتد. همه با هم سوار بر هلو به نیویورک می‌روند تا زندگی تازه‌ای را شروع کنند.

در بخشی از رمان «جیمز و هلوی غول‌پیکر» که با ترجمه‌ی محبوبه نجف‌خانی توسط نشر افق منتشر شده، می‌خوانیم:

«جیمز هنری تروتر تا چهار سالگی زندگی خوب و خوشی داشت. او با پدر و مادرش توی خانه‌ای زیبا، نزدیک دریا، با آرامش زندگی می کرد. همیشه دور و برش یک عالمه هم بازی داشت و ساحلی شنی که رویش این طرف و آن طرف بدود و اقیانوسی که توی آن آب بازی کند. برای پسری کوچولو، این زندگی، عالی و محشر بود. بعد روزی پدر و مادر جیمز برای خرید به شهر لندن رفتند و اتفاق وحشتناکی برای شان افتاد. (یعنی توی روز روشن و توی یک خیابان پر رفت و آمد) ناگهان یک کرگدن عصبانی که از باغ وحش لندن فرار کرده بود، هر دوی شان را یک لقمه چپ کرد. خودتان خوب می توانید تصور کنید که این اتفاق برای چنین پدر و مادر مهربانی چه حادثه ی تلخی بود. اما این اتفاق در بلندمدت برای جیمز تلخ تر بود.»

کتاب جیمز و هلوی غول پیکر اثر رولد دال

۹- چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای851e5b2c670d406488f4a192bc804d30

در کتاب قبلی چارلی و آقای ویلی وانکا تلاش می‌کنند خانواده‌ی چارلی را به کارخانه ببرند ولی مادربزرگ جورجینا با پرت کردن حواس آقای وانکا باعث می‌شود به فضا بروند و به هتل فضایی آمریکا برخورد کنند. آقای وانکا مجبور می‌شود به رئیس‌جمهوری بگوید مریخی هستند. در هتل فضایی با موجوداتی به نام کرمسانان برخورد می‌کنند که قصد جان همه را کرده‌اند اما چارلی و خانواده‌اش مانع می‌شوند و کرمسانان‌ها را نابود می‌کنند. به زمین برمی‌گردند. آقای وانکا به سالخوردگان دارویی می‌دهد تا بچه شوند. در نهایت رئیس‌جمهوری گیلیگرس به دلیل نابود کردن کرمسانان‌ها به کاخ سفید دعوت‌شان می‌کند.

در بخشی از رمان « چارلی و آسانسور بزرگ شیشه‌ای» که با ترجمه‌ی شهلا طهماسبی توسط نشر مرکز منتشر شده، می‌خوانیم:

«خانم و آقای باکت برای اولین بار در تمام این سال ها لبخند می زدند و سه پیری روی تخت، با آن لثه های صورتی بی دندان شان به هم می خندیدند. مامان بزرگ جوزفین با خس خس گفت: چی این آسانسور را توی هوا نگه می دارد؟ آقای وانکا گفت: قلاب های هوایی. مامان بزرگ جوزفین گفت: آدم از حرف های شما تعجب می کند. آقای وانکا گفت: خانم عزیز، شما تازه وارد صحنه شده اید. وقتی کمی بیش تر پیش ما باشید، دیگر از چیزی تعجب نمی کنید. مامان بزرگ جوزفین گفت: این قلاب های هوایی، فکر می کنم یک سرش به این وسیله ی عجیب وصل است. درسته؟ آقای وانکا گفت: درسته. مامان بزرگ جوزفین گفت: پس، سر دیگرش به کجا وصل است؟ آقای وانکا گفت: روز به روز گوش هایم سنگین تر می شوند. وقتی رسیدیم کارخانه، لطفا یادم بیندازید با دکتر گوشم تماس بگیرم.»

کتاب چارلی و آسانسور بزرگ شیشه‌ ای اثر رولد دال

۱۰- دنی قهرمان جهاندنی قهرمان جهان

دنی پسری پنج ساله همراه پدر مکانیک‌اش در کاراوان زندگی می‌کند. او به عنوان مکانیک پنج‌ساله‌ی منطقه از زندگی راضی است. ولی بعد از شبی که پدر از خانه بیرون می‌رود و صبح برمی‌گردد همه‌چیز عوض می‌شود. دنی وارد دسیسه‌ای می‌شود که مغز متفکرش است اما سعی می‌کند خودش را نجات دهد.

در بخشی از رمان «دنی قهرمان جهان» که با ترجمه‌ی مهدی وثوق توسط نشر مرکز منتشر شده، می‌خوانیم:

«کاراوان یک اتاق بیشتر نداشت و اون هم از حمام های امروزی که توی خونه ها هست بزرگ تر نبود. اتاق باریکی بود که در انتهای آن یک تخت خواب دیواری دو طبقه وجود داشت. پدرم روی تخت بالایی می خوابید و تخت خواب پایین مال من بود. با این که کارگاه، برق داشت، اما اجازه نداشتیم توی کاراوان از برق استفاده کنیم. مأمورهای اداره ی برق می گفتند سیم کشی و استفاده از برق در جایی زهوار در رفته مثل اون، کار خطرناکی است. این بود که ما هم برای روشنایی و گرم کردن کاراوان از همون وسایلی استفاده می کردیم که کولی ها سال ها پیش از اون استفاده می کردند.»

کتاب دنی قهرمان جهان اثر رولد دال

Adblock test (Why?)

لینک منبع خبر


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.